گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.بيان حوادث ديگر




گفته شده در آن سال علي بن عبد اللَّه بن عباس متولد شد و نيز گفته شده كه در سنه چهل و قبل از قتل علي بود ولي روايت اولي اصح است. نام او را هم علي نهاد و گفت: من نام بهترين كسي را كه بيشتر از همه دوستش مي‌داشتم بر او گذاشته‌ام) مقصود ابن عباس كه نام علي را بر فرزند خود نهاد.
در آن سال عتبة بن ابي سفيان امارت حج را بر عهده گرفت گفته شده عتبة بن ابي سفيان بود در آن سال عمرو بن عاص پسر خاله خود را كه عقبة بن نافع بن عبد قيس بود بامارت و ايالت افريقا منصوب كرد و او هم بمحل لواته و مزاته رسيد و مردم آن سرزمين اطاعت و متابعت كردند ولي بعد تمرد كرده كافر شدند. او هم در همان سال بجنگ آنها پرداخت و عده را كشت و اسير گرفت و بعد از آن در سنه چهل و دو غدامس را گشود و كشت و ربود و در سنه چهل و سه بعضي از بلوكهاي سودان را فتح كرد و نيز «ودان» را گشود كه از بلوك برقه بود و باز سراسر بلاد بربر را تصرف كرد. او كسي بود كه در سنه پنجاه قيروان را بنا نمود كه بخواست خدا شرح آن خواهد آمد.
در آن سال لبيد بن ربيعه شاعر (مشهور) در گذشت گفته شده او هنگامي كه
ص: 272
معاويه داخل كوفه شد بسن صد و پنجاه و هفت سال درگذشت و باز گفته شده در خلافت عثمان در گذشت او يك نحو ياري نسبت برسول اكرم داشت كه چون اسلام آورد سرود را بدرود گفت
.
ص: 273

سنه چهل و دو

اشاره

در آن سال مسلمين محل «لان» را قصد و غزا كردند. همچنين روم كه بجنگ آنها رفتند و روم را شكست دادند و بسياري از سران آنها بطريقها را كشتند. در همان سال حجاج بن يوسف بر حسب يك روايت متولد شد. در همان سال معاويه حكومت مدينه را بمروان بن حكم سپرد. خالد بن عاص بن هشام را بحكومت مكه منصوب نمود. مروان هم عبد الله بن حارث بن نوفل را قاضي مدينه كرد. در كوفه هم مغيره بن شعبه (امير) و شريح هم قاضي بود. در خراسان قيس بن هيثم از طرف ابن عامر (امير بصره و قسمت عمده ايران) امير بود. گفته شده معاويه مستقيما او را بامارت خراسان فرستاده بود و چون ابن عامر بامارت رسيد او را بحال خود مستقر نمود.
ص: 274

بيان جنبش خوارج‌

در آن سال خوارج كه از جنگ نهروان كنار گرفته بودند يا كسانيكه از آنها در ميدان جنگ مجروح شده و بعد بهبودي يافته و مشمول عفو علي شده بودند همه جمع شده قيام نمودند. سبب قيام و خروج آنها اين بود كه حيان بن ظبيان سلمي كه خارجي و در جنگ نهروان مجروح و افتاده بود چون زخم وي ملتئم گرديد راه ري را گرفت و به آنجا رسيد جمعي از مردان همراه و همراي او بودند كه همه در آن شهر رحل اقامت افكندند. چون خبر قتل علي بانها رسيد حيان اتباع خود را كه عده آنها بيشتر از ده تن و ميان آنها سالم بن ربيعه عبسي بود احضار و جمع كرد و بانها گفت:
علي كشته شد. مريزاد دستي كه فرق او را با شمشير شكافت. آنها همه خداوند را بر كشتن علي حمد و شكر نمودند. رضي الله عنه و خداوند از آنها راضي نباشد (جمله مؤلف). سالم هم از عقيده خوارج برگشت و مؤمن صالح شده بود. (از آن عده خارج شد) حيان هم آنها را بقيام و خروج و جنگ با اهل قبله (مسلمين) دعوت نمود آنها هم بكوفه رفتند تا معاويه وارد كوفه گرديد كه مغيره بن شعبه را بامارت گزيد. مغيره هم تن درستي و سلامت را مغتنم شمرد و ميان مردم بخوبي و نكوكاري و مردم داري
ص: 275
زيست نمود. باو گفته مي‌شد: فلاني عقيده تشيع دارد يا فلاني خارجي مي‌باشد او مي‌گفت، خدا خواست كه اين اختلاف و دشمني ميان اين قوم كارگر باشد و خداوند هم ما بين آنها داوري خواهد كرد. مردم از شر و بازخواست و كيفر او ايمن (آمن) و آسوده شده بودند. خوارج هم يك ديگر را ملاقات و در اجتماع خود مذاكره و بر كشتگان نهروان ترحم مي‌كردند. آنها بر انتخاب سه شخص براي رهبري و فرماندهي خود متفق شدند. يكي مستورد بن علفه تيمي از تيم الرباب و ديگري معاد بن جوين طائي پسر عم زيد بن حصين كه در جنگ نهروان كشته شده بود و شخص سيم حيان بن ظبيان سلمي. عده آنها هم بچهار صد مرد رسيد. انجمن كردند و مشورت نمودند كه چه شخصي را براي رياست انتخاب كنند بهر كه پيشنهاد مي‌كردند كه رياست را قبول كند او شكسته نفسي كرده آن را رد مي‌نمود ولي همه بر انتخاب مستورد بن علفه اجتماع و تصميم گرفته با او بيعت كردند. اين تصميم و اجتماع در ماه جمادي الثانية رخ داد. آنها آماده خروج و قيام شدند و جنبش و نهضت آنها در آغاز ماه شعبان سنه چهل و سه بود.
(علفه) بضم عين بي‌نقطه و تشديد لام مكسور و فتح فاء
ص: 276

بيان ورود زياد بر معاويه‌

در آن سال زياد از فارس معاويه را قصد و بر او وارد شد: سبب آن اين بود كه زياد اموال خود را بعبد الرحمن بن ابي بكره (برادر زاده امي) سپرده بود. عبد الرحمن هم در بصره پيشكار زياد بوده كه اموال و املاك او را حفظ و اداره مي‌كرد. معاويه آگاه شد مغيره بن شعبه را امر داد كه باموال موجوده زياد رسيدگي و مؤاخذه كند. مغيره هم عبد الرحمن را گرفت و بازجوئي كرد. عبد الرحمن باو گفت: اگر پدرم نسبت بتو بد كرده بود عم من نيكي كرده (و ترا نجات داده كه در گواهي زنا كه داستان او گذشت) مقصود از عم خود زياد بود. مغيره بمعاويه نوشت من نزد عبد الرحمن مالي كه گرفتن آن روا باشد پيدا نكرده‌ام. معاويه باو نوشت كه عبد الرحمن را عذاب و شكنجه بده. مغيره خواست زير بار آن دستور نرود. ناگزير (تظاهر باطاعت فرمان كرده) بعبد الرحمن گفت: هر چه در دست داري (از اموال زياد) نگهدار و يك پارچه حرير تر كرده بر روي او كشيد و او هم تظاهر بغش كردن كرد و اين كار را سه بار تكرار نمود كه بدانند بر اثر عذاب و شكنجه بحال اغما دچار شده) آنگاه پس از آن او را رها كرد و بمعاويه نوشت من او را شكنجه دادم و چيزي نزد او نيافتم. او در اين كار
ص: 277
نزد زياد يك نحو حق قابل قدر شناسي پيدا كرد. بعد از آن مغيره بر معاويه وارد شد.
معاويه چون او را ديد گفت:
انما موضع سر المران‌باح بالسر اخوك المنتصح
فاذا بحث بسر فالي‌ناصح يستره اولا تبح يعني: محل راز مرد اگر آن مرد راز را آشكار كند بايد يك دوست و برادر نصيحت‌پذير باشد. پس اگر بخواهي راز خود را بكسي ابراز كني بايد آن شخص صميمي و نصيحت گو و نصيحت خواه باشد و گر نه بهتر اين است كه اسرار خود را افشا نكني.
مغيره گفت: اي امير المؤمنين اگر تو اسرار خود را بمن بگويي خواهي ديد كه من دوست صميمي و رفيق شفيق ناصح خواهم بود. هان بگو آن راز چيست؟ معاويه گفت:
من زياد و تحصن او را در فارس بياد آوردم و از شدت فكر تا صبح نخوابيدم. مغيره گفت:
زياد چيست و كيست؟ (كه تو باو اهتمام كني) معاويه گفت:
او مرد نابغه و متفكر و صاحب دهاء ميان ملت عرب است. او داراي اموال بسيار و چاره ساز و حيله‌گر و مدبر است. من از اين آسوده نيستم كه او با مردي از اين خاندان (خاندان نبوت) بيعت كند آنگاه او دوباره جنگ را (ضد من) برپا خواهد كرد.
مغيره گفت: اي امير المؤمنين آيا اجازه مي‌دهي كه من نزد او بروم (و با او گفتگو كنم)؟ معاويه گفت: نزد او برو و ملاطفت كن. مغيره هم نزد زياد رفت و گفت: معاويه از بيم لرزيد و مرا نزد تو فرستاد. بدان كه اين كار (خلافت) در خور هيچ كس جز حسن بن علي نبود و او بيعت كرد تو هم هر چه زودتر براي خود امان بگير پيش از اينكه معاويه از تو بي‌نياز شود. زياد گفت: تو عقيده خود را در كار من بگو و دورترين انديشه را نزديك كن (و حقيقت را بگو) و از پيرايه بپرهيز كه مستشار امين است. مغيره گفت: قول و ابراز عقيده خالص زننده و غير مقبول است پيرايه هم
ص: 278
پسنديده نيست. من بدون مقدمه مي‌گويم. تو خود را باو برسان و پيوند بده و رشته خود را با رشته او بتاب و شخصاً نزد او برو كه خداوند هر چه بايد بكند خواهد كرد.
معاويه هم عهدنامه امان را براي او نوشت و فرستاد آن هم بعد از مراجعت و گفتگوي مغيره زياد هم از فارس باتفاق منجاب بن راشد ضبي و حارثة بن بدر غداني معاويه را قصد نمود.
در آن هنگام عبد اللّه بن عامر (امير بصره و قسمت عمده ايران) عبد اللّه بن خازم را با عده بفارس فرستاد و باو گفت: شايد در عرض راه زياد را ببيني او را بگير و باز بدار.
ابن خازم هم سوي فارس رفت و در او جان زياد را ديد. عنان اسب او را گرفت و گفت:
اي زياد پياده شو. منجاب باو گفت: اي سياه مادر (مادرش حبشي بود چنانكه گذشت) دور شو (گم شو) و گر نه دست ترا بعنان خواهم آويخت (خواهم بريد كه اكنون عنان را گرفته). آنها با هم اختلاف و كينه داشتند. زياد باو گفت: عهدنامه معاويه بمن رسيده و بمن امان داده. ابن خازم او را رها كرد. زياد هم بر معاويه وارد شد. معاويه درباره اموال (جمع شده) پارس از او پرسيد او شرح داد كه چه مقداري از آن اموال براي علي فرستاده و چه مبلغي صرف امور ديگر كرده كه خرج آنها ضرورت داشته و چه مقداري هم مانده كه نزد مسلمين امانت گذاشته شده معاويه هم او را تصديق كرد و پذيرفت و هر چه باقي مانده بود از او گرفت.
گفته شده: چون زياد بمعاويه گفت مقداري از مال باقي مانده و آنرا نزد اشخاص سپرده‌ام معاويه مدتي با او محاوره و مذاكره مي‌كرد زياد هم نامه‌هائي باشخاصيكه مال نزد آنها امانت بوده نوشت و مضمون نوشته‌هاي او اين بود. شما مي‌دانيد كه هر چه نزد شما سپرده شده امانت است. خوب كتاب خدا را (قرآن) در نظر بگيريد كه إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ تا آخر آيه. ما امانت را بآسمانها و زمين و كوهها واگذار كرديم. (كه آنها از حمل امانت خودداري كردند
ص: 279
و انسان آنرا پذيرفت و حمل كرد كه انسان ستمگر و نادان است). شما (امانت داران) هر چه داريد نگهداريد و آنگاه مبلغ را كه بمعاويه گفته بود در همان نامه‌ها ذكر كرد و شرح داد كه خود بدان اقرار كرده بود رسول حامل نامه‌ها را هم وادار كرد كه خود را در معرض تفتيش نگهبانان و مامورين معاويه قرار دهد. معاويه هم بر مضمون نامه‌ها آگاه شد (و دانست كه نخواهد توانست آن مبلغ را بگيرد) ناگزير مستقيما باز با زياد وارد مذاكره شد و گفت: من از اين بيمناكم كه تو خدعه و تزوير كرده باشي و اين مال بدست من نخواهد رسيد تو بيا و خود مبلغي معين و مقرر كن و با هم بر آن مبلغ توافق و مصالحه كنيم، زياد مبلغ هزار هزار (يك مليون درهم) بر عهده گرفت و هر چه تعهد كرده بود پرداخت و حمل نمود. سپس از معاويه اجازه گرفت كه در كوفه اقامت كند باو اجازه داد مغيره (امير كوفه و واسطه اصلاح) نسبت باو تكريم و احترام مي‌كرد. معاويه بمغيره نوشت كه تو بايد زياد و حجر بن عدي و سليمان بن صرد و شبث بن ربعي و ابن كواء بن حمق را ملزم و وادار كني كه در نماز جماعت حاضر شده شركت كنند. او هم آنها را وادار كرد و آنها هم براي نماز جماعت حاضر مي‌شدند علت اينكه آنها را ملزم كرده بود اين بود كه آنها از شيعيان علي بودند
.
ص: 280

بيان بعضي از حوادث‌

در آن سال عنبسة بن ابي سفيان امير حاج بود. حبيب بن مسلمه فهري هم در ارمنستان كه از طرف معاويه امير بود درگذشت. او با معاويه در تمام جنگها شركت كرده بود. در همان سال عثمان بن طلحه بن ابي طلحه عبدري كه يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت وفات يافت.
ركانه بن عبد يزيد بن هاشم بن مطلب كه با پيغمبر كشتي گرفته بود نيز در گذشت صفوان بن امية بن خلف جمحي كه يك نحو صحبت با نبي اكرم داشت وفات يافت.
همچنين هاني بن عمر انصاري كه خال براء بن عازب بود. گفته شده او در سنه چهل و پنج در گذشت. كه او از مجاهدين بدر و از ياران عقبه (نخستين كسانيكه از اهل مدينه در عقبه بيعت كردند) بود.
(نيار) با كسر نون و فتح ياء دو نقطه زير و در آخر آن راء است
.
ص: 281

سنه چهل و سه‌

اشاره

در آن سال بسر بن ابي ارطاة براي جنگ و غزاي روم لشكر كشيد و زمستان را در بلاد روم بسر آورد. گفته شده: او در فصل زمستان در آن ديار نماند. در آن سال عمرو بن عاص در مصر هلاك شد آن هم در روز عيد فطر او مدت چهار سال والي آن سامان بود. كه در زمان عثمان بيست و دو ماه در عهد معاويه بيست و سه ماه امير بوده (كمتر از چهار سال). معاويه هم ايالت مصر را بفرزندش عبد اللّه بن عمرو بن عاص مدت دو سال سپرد. در آن سال محمد بن مسلمه در مدينه مرد و مروان بن حكم بر نعش او نماز خواند عمر او هفتاد و هفت سال بود.
ص: 282

بيان قتل مستورد خارجي‌

در همين سال مستورد بن علقه تيمي از تيم الرباب كشته شد در سنه چهل و دو نوشته بوديم كه او با خوارج براي جنگ و ستيز جنبيده بود و خوارج با او بيعت كرده او را امير المؤمنين خطاب مي‌كردند. چون سال چهل و سه آغاز شد بمغيرة بن شعبه خبر دادند كه خوارج در خانه حيان بن ظبيان سلمي تجمع و روز اول ماه شعبان را براي قيام معين و مقرر نمودند. مغيره هم رئيس شرطه خود را كه قبيصة بن دمون بود براي تعقيب آنان فرستاد. او هم خانه حيان را محاصره و هر كه بود محصور نمود. معلوم شد كه عده بيست تن از آنها در آنجا جمع شده بودند كه معاذ بن جوين ميان آنها بود. زن او كه كنيز و مادر فرزندش و بدخواه او بود برخاست و شمشيرهاي خوارج را ربود و زير فرش پنهان كرد. آنها هم برخاستند كه شمشيرها را بكشند و دفاع كنند سلاح خود را در جاي خود نديدند ناگزير همه تسليم شدند رئيس شرطه هم آنها را گرفتار كرد و نزد مغيره برد كه بزندانشان سپرد از آنها بازپرسي شد آنها منكر شدند و گفتند ما فقط براي خواندن قرآن در آن مكان تجمع كرده بوديم. آنها مدت قريب يك سال در زندان ماندند. ياران و همگنان آنان خبر
ص: 283
دستگير و گرفتاري آنها را شنيد احتياط و خودداري كردند. امير آنها مستورد هم از كوفه خارج و در حيره (نزديك كوفه) رحل افكند. خوارج هم آغاز مراوده و رفت و آمد نزد او كردند. حجار بن ابجر آنها را ديد و آنها از او خواهش كردند كه رازشان را نهان بدارد و لو يك شب او بآنها گفت: من در مدت تمام روزگار اسرار شما را مكتوم خواهم داشت ولي آنها ترسيدند كه او بمغيره خبر جنبش و رفت و آمدشان را بدهد ناگزير بخانه سليم بن مجدوح عبدي كه داماد مستورد بود پناه بردند. حجار هم راز آنها را بكسي نگفت ولي مغيره آگاه شد كه آنها قصد قيام و خروج را دارند كه تا چند روز ديگر قيام خواهند كرد. او ميان مردم برخاست و خطبه نمود و گفت: شما همه مي‌دانيد كه من آسايش و سلامت شما را در نظر داشته و از هر نوع آزار خودداري كرده بودم ولي مي‌ترسم اين سهل انگاري و اغماض موجب گستاخي بي‌خردان شما گردد كه يك نحو تاديب بدي باشد. من از اين بيمناك بودم كه مرد بردبار و پرهيزگار بگناه مرد نادان و سبك سر دچار شود (خشك و تر با هم بسوزد) شما بايد بي‌خردان و نادانان تندرو را از فتنه و فساد بازداريد تا بليه شامل عموم نگردد. من شنيده‌ام كه عده از مردان شما قصد ايجاد فتنه و فساد در اين بلاد دارند. بخدا سوگند در هر محل و آبادي كه فتنه بروز كند من اهل آن محل را بهلاك و نيستي سوق خواهم داد تا عبرت ديگران شوند.
معقل بن قيس رياحي برخاست و گفت: اي امير ما را بر حال مفسدين آگاه كن كه اگر از قوم ما باشند ما شما را بي‌نياز خواهيم كرد (خود آنها را كيفر مي‌دهيم) و اگر از غير قوم باشند تو بمردمي كه مطيع هستند فرمان بده كه هر قومي مرد سفيه و نادان خود را گرفته بتو تحويل بدهند او گفت. نام كسي نزد من برده نشده. معقل گفت. من ترا بي‌نياز خواهم كرد و اين كار را بر عهده مي‌گيرم و رئيس هر قبيله هم بايد ملزم و متعهد شود كه مفسدين قوم خود را دستگير و تسليم
ص: 284
كند. مغيره هم رؤساء را احضار كرد و گفت. هر يكي از شما بايد مفسد قوم خود را تعقيب و مرا از پي كردن او بي‌نياز كنيد و گر نه بخدا سوگند كه شما همه دچار وضعي خواهيد شد كه آنرا نمي‌پسنديد و از آنچه دوست داريد باز خواهيد ماند و بآنچه كه بد مي‌دانيد گرفتار خواهيد شد. آنها همه نزد قبايل و اقوام خود برگشتند و تمام افراد را سوگند دادند و نام خدا و اسلام را بردند و آنها را بهمان نام قسم دادند كه هر كه بر مسبب فتنه و فساد آگاه باشد او را معرفي كند. صعصة بن صوحان نزد عبد القيس (طايفه) رفت او قبل از آن مطلع شده بود كه حيان در خانه سليم منزل گزيده ولي نخواسته بود عشيره خود را بيازارد زيرا او مخالف اهل شام و بدخواه آنها بود نخواست افراد عشيره خود را در قبال اهل شام در معرض خطر بگذارد و نسبت بقوم خود بد كرده باشد. چون ميان آنها در آمد برخاست و گفت. ايها الناس خداوند كه سزاوار حمد است شما را بيك قسمت خوب (نعمت) اختصاص داده (كه اسلام باشد) شما هم دعوت خدا را براي ديني كه اختيار كرده اجابت كرديد.
آن دين را براي خود و براي فرشتگان و پيغمبران خود پسنديده است. شما اين دين را قبول و بر حفظ آن استقامت نموديد تا آنكه خداوند پيغمبر خود را نزد خود برد بعد از وفات پيغمبر مردم دو دسته شدند يكي پايداري كرد و ديگري از دين اسلام برگشت. بعضي هم تزوير كرده و منتظر فرصت شدند شما هم دين خدا را حفظ و نگهداري كرديد و بامر تدين جنگ و ستيز نموديد تا آنكه دين استقامت يافت و ظالمين هلاك شدند خداوند هم هميشه بر سود شما مي‌افزود تا آنكه امت بچندين فرقه منقسم و مختلف گرديد. بعضي گفتند: ما طلحه و زبير و عائشه را ميخواهيم جمعي هم گفتند: ما اهل مغرب را ميخواهيم گروهي هم گفتند: ما عبد اللّه بن وهب راسبي را ميخواهيم. شما هم گفتيد. ما جز اهل بيت پيغمبر كسي را نميخواهيم كه آنها خاندان رسول هستند و خداوند عز و جل ما را بواسطه آنها
ص: 285
گرامي و پايدار نموده. اين عزت و رستگاري را شما از خداي عز و جل درخواست كرده‌ايد و توفيق هم حاصل نموديد شما بر حق بوده و هستيد تا آنكه خداوند بواسطه شما و كسانيكه مانند شما هدايت شده بودند قوم عهد شكن خائن را در واقعه جمل و جنگ نهروان هلاك نمود. او آن بيان را كرد و نامي از اهل شام (دشمنان) نبرد زيرا حكومت و سلطنت در دست آنان بود. سپس گفت. هيچ قومي نسبت بخدا و شما و خانواده پيغمبر شما مانند اين مردم گريزان گمراه كه از دين خارج شده و امام ما را ترك كرده خصم و دشمن و بدخواه نمي‌باشد. (مقصود خوارج) آنها خون ما را مباح و ما را كافر دانسته و گواهي داده‌اند كه ما كافر هستيم. شما نبايد آنها را پناه بدهيد يا راز آنان را مكتوم بداريد و هيچ يك از اقوام عرب نبايد از اين گريختگان و بر گشتگان حمايت كند. بمن اطلاع داده شده كه بعضي از آنها در گوشه و كنار اين محله پناه برده‌اند و من بجستجوي آنها ميكوشم كه اگر چنين امري رخ داده من نزد خداوند تقرب خواهم جست كه خون آنها را بريزم و خون آنها را روا بدانم آنگاه گفت: اي قوم عبد القيس! اين امراء و اولياء امور از ما بوضع آنها (و محل اختفا) آشناتر و داناتر هستند شما براي اقدام آنها بهانه نگذاريد و براي تعقيب شما راه باز ميكنيد كه آنها زودتر شما را دچار و گرفتار خواهند كرد. سپس نشست. هر يكي از مستمعين گفت: خداوند آنها را (خوارج) لعنت كند: ما از آنها بري و دور هستيم. ما بآنها پناه نخواهيم داد و اگر بدانيم آنها كجا مخفي شده‌اند بتو خبر مي‌دهيم. تمام آن طوايف اين را گفتند غير از سليم بن محدوج (كه خوارج نزد او مخفي شده بودند) او چيزي نگفت و با اندوه بسيار بخانه خود برگشت و ترسيد اگر پناهندگان خود را از خانه خود اخراج كند دچار سرزنش شود از طرف ديگر ترسيد كه آنها را در خانه او دستگير و اسير كنند كه آنها دچار هلاك خواهند شد و خود نيز با آنها هلاك خواهد شد اتباع
ص: 286
مستورد (رئيس خوارج) هم نزد او رفتند و گفته مغيره را ابلاغ كردند كه بدنبال آن رؤساء قبايل اقدام كردند. او از ابن محدوج (پناه دهنده) گفته صعصعه را پرسيد و او عقيده و خطبه او را ميان عبد القيس (قوم خود) بيان نمود و گفت: من نخواستم بشما خبر بدهم مبادا تصور كنيد كه من از پذيرائي شما بستوه آمده باشم. او (رئيس خوارج) باو گفت: تو در حق ما بسيار نيكي و مهمان نوازي كردي و ما از اينجا خواهيم رفت. خبر آنها بگوش زندانيان خوارج كه در حبس مغيره بودند رسيد معاذ بن جوين بن حصين در اين باره گفت:
الا ايها الشارون قد حان لامرئ‌شري نفسه للّه ان يترحلا
اقمتم بدار الخاطئين جهالةو كل امرئ منكم يصاد ليقتلا
فشدوا علي القوم العداة فانمااقامتكم للذبح رايا مضللا
الا فاقصدوا يا قوم للغاية التي‌اذا ذكرت كانت أبر و أعدلا
فياليتي فيكم علي ظهر سابح‌شديد القصيري دارعاً غير اعزلا
و يا ليتني فيكم اعادي عدوكم‌فيسقيني كاس المنية اولا
يعز علي ان تخافوا و تطردواو لما اجرد في المحلين منضلا
و لما يفرق جمعهم كل ماجداذا قلت قد ولي و أدبر أقبلا
مشيما بنصل السيف في حمس الوغي‌يري البر في بعضي المواطن امثلا
و عز علي ان تصابوا و تنقصواو اصبح ذا بث اسيراً مكبلا
و لو انني فيكم و قد قصدوا لكم‌اثرت اذا بين الفريقين قسطلا
فيا رب جمع قد فللت و غارةشهدت و قرن قد تركت مجدلا يعني اي خريداران (مقصود خريداران جان خود كه صفت خوارج و از آيه قرآن اقتباس شده) وقت آن است كه مرد جان خود را براي خدا بخرد و برود (سوي بهشت). شما در محيط خطا كاران از روي ناداني اقامت نموده‌ايد هر يك از
ص: 287
شما شكار ميشود و بقتل ميرسد. كمر بنديد و بر دشمنان حمله كنيد. ماندن شما و تسليم براي سر دادن و ذبح شدن يك نحو گمراهي و بي‌خرديست. هان اي قوم براي مقصودي كه ياد آوري شده و آن مقصود و غايت بهتر و بعدل و داد نزديكتر است شتاب كنيد. اي كاش من ميان شما مي‌بودم در حاليكه سوار اسب تندرو سخت پاي ميبودم و زره بر تن ميداشتم نه اينكه بي‌سلاح باشم. و اي كاش من ميان شما بودم كه با دشمنان شما ستيز ميكردم و جام مرگ را در نخستين واقعه مينوشيدم. براي من سخت و ناگوار است كه شما بيمناك و طرد شويد و من نتوانم براي كشتن كسانيكه حرام را روا داشته‌اند شمشير نكشم. در آن هنگام كه جماعت آنان را (دشمنان) يك مرد شريف و بزرگوار پريش كند كه اگر گفته شود او پشت كرده بر ميگردد و رو بجنگ ميكند. آن بزرگوار دم شمشير را در كارزار بكار برد و اگر در بعضي وقايع بردبار و پايدار باشد بهتر خواهد بود براي من سخت ناگوار آمده كه شما دچار شويد و از عده شما هم كاسته شود و بعضي از شما دلتنگ و محزون و اسير و در بند باشند. من اگر ميان شما بودم هنگامي كه دشمن شما را قصد كند ميان دو گروه متخاصم گرد و غبار بر پا ميكردم (جولان ميدادم و نبرد ميكردم) اي بسي جمعيتي را كه من (با جنگ) پريشان كرده‌ام و بسي جنگ و غارت كه من شاهد و عامل آن بودم و بسي مرد دلير مبارز بخاك و خون كشيده بودم، مستورد نزد ياران و اتباع خود فرستاد و پيغام داد كه همه از ميان قبايل خارج شوند و سوراء را قصد كنند. آنها هم يكي بعد از ديگري خارج شدند تا عده آنها بسيصد مرد رسيد. «صراة» را قصد كردند و مغيرة بن شعبه بر جنبش آنها آگاه شد. رؤساء مردم را دعوت و با آنها مشورت كرد كه چه شخصي را براي جنگ و سركوبي آنان انتخاب كند. عدي بن حاتم گفت. ما همه دشمن و بدخواه و مخالف عقيده آنان و مطيع تو هستيم كه هر كه را بفرستي شايسته خواهد بود و شتاب خواهد
ص: 288
كرد. معقل بن قيس گفت: هر كه را از ميان كسانيكه در پيرامون تو تجمع كرده‌اند بجنگ آنها روانه كني او را فرمانبردار و پايدار خواهي ديد كه او با آنها دشمن و خواهان هلاك آنها خواهد بود ولي هيچكسي باندازه من با آنها عداوت ندارد مرا بفرست كه چاره آنها را خواهم كرد و ترا بخواست خداوند بي‌نياز خواهم نمود.
گفت: بنام خدا برو. آنگاه سه هزار مرد با او تجهيز و روانه كرد. برئيس شرطه خود هم گفت: شيعيان علي را همراه معقل روانه كن زيرا معقل يكي از سران ياران علي بود و اگر شيعيان با يك ديگر انس گيرند بيشتر پايداري و نبرد خواهند كرد و آنها خون خوارج را مباح مي‌دانند كه نسبت بآن فرقه گريخته گمراه سخت دلير و كينه جو خواهند بود زيرا پيش از اين هم با آنها جنگ كرده بودند. صعصة بن صوحان هم مانند گفته معقل را بزبان آورد.
مغيره باو گفت: بنشين تو خطيب هستي (مرد نبرد نيستي) او هم اين گفته را در دل گرفت (كينه برداشت) علت اينكه مغيره باو چنين گفت اين بود كه او شنيده بود صعصعه بعثمان بد ميگفت و نام علي را بزبان مي‌آورد و او را بر ديگران ترجيح ميداد و افضل ميدانست.
مغيره هم قبل از آن او را خواسته و گفته بود: مبادا نام عثمان را بزشتي ببري و فضل علي را ظاهر كني. من از تو باين كار (فضل علي) داناترم ولي قوه در دست سلطان است و ما را بر انتقاد عثمان كيفر ميدهد و ما ناگزير اطاعت كرده هر چه دستور بدهد اجرا كنيم و باز بسياري از دستورها و اوامر او را ترك كرده‌ايم و ناچار بعضي را اجرا ميكنم تا اين قوم (كه بر ما مسلط شده‌اند) را از خود دفع كنيم و تقيه و احتياط را بخود ببنديم اگر بخواهي فضايل علي را ذكر كني در خفا و ميان شيعيان و ياران باشد آن هم در خانه‌هاي خود نه در مسجد آن هم آشكار زيرا اين گفتار و رفتار را تحمل نخواهد كرد. او بمغيره مي‌گفت: آري چنين است ولي
ص: 289
بعد مغيره مي‌شنيد كه او باز شروع كرده بدين سبب نسبت باو خشمگين و بدبين شده بود و آن گفته را بزبان آورد (كه تو خطيب هستي)، صعصعه هم باو گفت: من جز يك خطيب چيز ديگري نيستم. من تنها خطيب هستم.
مغيره گفت: آري چنين هستي. گفت من خطيب پر دل سخت گو و پايدار و نيرومند و رئيس هستم. بخدا سوگند اگر تو مرا در واقعه جمل مي‌ديدي كه چگونه ميان نيزه‌ها دليري مي‌كردم در حاليكه سر نيزه‌ها جگرها را مي‌شكافت و شمشيرها سرها را مي‌انداخت مي‌دانستي كه من شير دلير و هژبر بي‌باك هستم. مغيره گفت: بس باشد بجان خود سوگند تو داراي زبان فصيح و بيان مليح هستي.
معقل با عده سه هزار سوار از برگزيدگان شيعه سوي سوراء لشكر كشيد و اتباع و ياران او هم ملحق شدند خوارج هم سوي بهرسير رهسپار شدند و خواستند بطرف شهر كهنه عبور كنند كه در آن شهر قديم كاخهاي خسرو بود. سحاك بن عبيد ازدي عبسي مانع عبور و سير آنها گرديد كه او حاكم آن شهر بود. مستورد باو نامه نوشت كه او بايد از عثمان و علي تبري جويد و بياري آنها بپردازد سماك گفت:
اگر چنين كنم بايد سالخورده بدي باشم. او پاسخ مستورد را چنين داد كه تو بايد داخل اجتماع و مطيع اكثريت (مسلمين) بشوي و من براي تو امان خواهم گرفت. او نپذيرفت و در مدائن اقامت گزيد چون سه روز بر اقامت او گذشت خبر باو رسيد كه معقل او را قصد كرده. مستورد خوارج را جمع كرد و گفت: مغيره معقل بن قيس را كه يكي از پيروان ابن سبا و يكي از دروغگويان است براي جنگ شما فرستاده اكنون با شما مشورت مي‌كنيم كه چه بايد كرد؟ بعضي گفتند، ما براي رضاي خدا بقصد جهاد از آن بلاد خارج شديم؟ ما كجا برويم؟ بايد همين جا بمانيم و پايداري كنيم تا خداوند ما بين ما و آنها داوري كند. بعضي هم گفتند: ما كناره گيري مي‌كنيم مردم را با حجت و برهان بعقيده خود دعوت مي‌كنيم او (مستورد) گفت: من عقيده ندارم
ص: 290
كه ما در اينجا بمانيم و آنها بما برسند بلكه بايد راه خود را بگيريم و آنها ما را دنبال كنند تا خسته و افسرده شوند و عده از آنها باز بمانند آنگاه ما با همان حال با آنها جنگ خواهيم كرد (كه آنها خسته و ما آسوده باشيم). آنها روانه شدند و از جرجر اياهم گذشتند تا بسرزمين جوخي رسيدند و از آنجا بمحل مذار رهسپار و در پيرامون آن رحل افكندند. ابن عامر در بصره (امير) خبر آنها را شنيد پرسيد كه مغيره درباره آنان چه تصميمي گرفته است. گفتند: چنين كرده (شيعيان را بجنگ خوارج فرستاده) او هم ابو الاعور حارثي كه يكي از شيعيان علي بود نزد خود خواند و گفت: بجنگ اين گروه گمراه برو او هم پذيرفت. سه هزار مرد از شيعيان فارسي را برگزيد و با او فرستاد اغلب آنها از قبيله ربيعه ساكن فارس بودند. ابو الاعور هم راه مذار را گرفت.
اما معقل بن قيس كه او راه مدائن را گرفت چون بآنجا رسيد شنيد كه خوارج كوچ كرده‌اند. رفتن و گريختن آنها براي مردم (اتباع او) بسي ناگوار و موجب دلتنگي گرديد. معقل گفت، آنها فقط براي اين بسير و سفر پرداختند كه شما بدنبال آنها برويد و خسته شويد و يكي بعد از ديگري باز بمانيد كه چون بانها برسيد خسته و افسرده و ناتوان خواهيد بود آنگاه كاري پيش نخواهيد برد و چيزي بدست نخواهيد آورد ولي بدانيد حال آنها از حيث تعب و راه پيمائي و پريشاني مانند حال شما خواهد بود و هر چه از خستگي بشما برسد بانها هم خواهد رسيد. آنگاه بدنبال آنها كوشيد و ابو الرواغ شاكري را پيش آهنگ لشكر نمود كه با سيصد سوار پيشاپيش رهسپار شد. ابو الرواغ هم آنها را پي كرد تا در مذار بآنها رسيد. با اتباع خود مشورت كرد كه آيا جنگ را شروع كند و قبل از رسيدن معقل و لشكر بكار آنها بپردازد يا نه؟ بعضي گفتند مكن و برخي گفتند جنگ را آغاز كن. او گفت: معقل بمن دستور داده كه من جنگ را شروع نكنم (تا او برسد). اتباع او گفتند: بايد تو نزديك معقل باشي تا فرمان و دستور او زود بتو ابلاغ شود. شب شد و طرفين در حال آماده باش و بر حذر از
ص: 291
هجوم يك ديگر بودند. چون روز فرا رسيد خوارج كه عده آنها سيصد بود (با عده دشمن متساوي) حمله كردند. اتباع ابي الرواغ تاب نياورده گريختند. ابو الرواغ نهيب داد و فرياد زد و فرمان هجوم و تجديد حمله داد و خود با بقيه اتباع كه پايداري كرده بودند حمله نمود. چون نزديك خوارج رفتند باز تاب نياورده تن بفرار دادند ولي كسي از آنها كشته نشد. ابو الرواغ فرياد زد. مادران شما بعزاي شما بنشينند برگرديد كه نزديك آنها باشيم و از آنها دور نشويم تا امير ما بما برسد زشت خواهد بود كه ما بگريزيم و بلشكر پناه ببريم. بعضي از اتباع او گفتند: خداوند از حق باكي ندارد بخدا آنها ما را شكست و فرار داده‌اند. او در جواب گوينده گفت: خداوند مانند ترا ميان ما كم كند ما از اين ميدان نخواهيم گريخت. هر گاه هم نزديك آنها برويم ما با وضع خوبي و حال آمادگي جنگ خواهيم كرد. اكنون نزديك برويد اگر آنها حمله كنند و شما قادر بر نبرد نباشيد اندكي عقب بنشينيد و اگر هجوم كنند و از جنگ آنها عاجز شويد در حال دفاع و استقامت باشيد كه اگر برگردند بر آنها حمله كنيد و نزديك لشكر باشيد كه بعد از يك ساعت لشكر خواهد رسيد. چنين هم شد هر گاه خوارج حمله مي‌كردند آنها اندكي عقب مي‌نشستند و اگر خوارج بر مي‌گشتند ابو الرواغ آنها را تعقيب ميكرد. اين نبرد تا ظهر كشيد. هر دو گروه متحارب براي نماز ظهر پياده شدند و بعد باز همان جنگ و گريز تا عصر كشيد. مسافرين و ده‌نشينان هم بمعقل خبر تلاقي و جنگ دو عده را داده گفته بودند كه خوارج اتباع او را عقب رانده‌اند ولي باز آنها پايدار كرده خوارج بجنگ وادار مي‌نمودند معقل گفت: اگر حسن ظن من درباره ابو الرواغ راست باشد او هرگز با فرار نزد شما نخواهد آمد.
معقل با عده هفتصد مرد دلير و نيرومند شتاب كرد و محرز بن شهاب تميمي را جانشين خود نمود كه قائد بازماندگان و ناتوانان باشد. چون از دور پديدار شدند.
ابو الرواغ باتباع خود گفت: گرد و غبار برخاسته و نمايان شده هان پيش برويد تا
ص: 292
ياران ما را در حال عزلت از جنگ نبينند و عاجز و خوار ندانند كه كناره گرفته و از آنها ترسيده باشيم، آنگاه خود پيش رفت و در قبال خوارج ايستاد معقل هم داشت مي‌رسيد و چون نزديك شد آفتاب غروب كرد. او با اتباع خود بنماز ايستاد ابو الرواغ هم بنماز برخاست. خوارج هم نماز خواندند.
ابو الرواغ بمعقل گفت. خوارج حمله‌هاي دليرانه و سخت ميكنند تو خود شخصاً از جنگ و حمله بپرهيز و پشت سر مردم باش تا پشتيبان آنها باشي. او گفت:
عقيده تو بسيار خوب و مورد پسند است در همان اثنا كه آنها سرگرم گفتگو بودند ناگاه خوارج حمله كردند و عموم اتباع معقل گريختند. او خود پايداري كرد ابو الرواغ هم با او پياده شد. عده دويست تن از ياران هم دليري و استقامت كردند چون مستورد بآنها حمله كرد با سر نيزه او را استقبال كردند. شمشيرهاي طرفين هم بكار افتاد خيل معقل هم گريختند يك ساعت بر فرار آنها گذشت مسكين بن عامر كه شجاع بود فرياد زد كجا مي‌رويد و كجا ميگريزيد؟ اين امير شماست كه پياده شده آيا شرم نداريد؟ او برگشت و جماعتي با او برگشتند.
بسياري از سواران كه اعظم لشكر بودند برگشتند در حاليكه معقل بن قيس سرگرم نبرد بود و با عده كه پايداري كرده در قبال خوارج سخت مقاومت و جنگ مي‌كرد. او با همان دليري جنگ را ادامه داد تا آنها را برحل خود عقب راند. اندك مدتي گذشت كه محرز با عده خود رسيد. معقل آنها را با ميمنه و ميسره آراست و بآنها گفت:
هرگز جاي خود را ترك مكنيد تا فردا صبح كه بر آنها هجوم خواهيم كرد.
جنگجويان طرفين در قبال يك ديگر صف كشيدند. در همان حال بودند كه ناگاه جاسوسي نزد خوارج رفت و بآنها خبر داد كه شريك بن اعور با هزار مرد نبرد از بصره آمده. مستورد گفت: من صلاح نمي‌دانم كه در قبال اين عده پايداري كنيم. عقيده
ص: 293
من اين است كه همان راهي را كه پيموديم دوباره بگيريم و برگرديم زيرا اهل بصره ما را تا كوفه دنبال نخواهند كرد و ما زودتر بكوفه خواهيم رسيد و جنگ ما با اهل كوفه آسان خواهد بود. بعد باتباع خود فرمان داد كه پياده شوند و استراحت كنند و مدت يك ساعت هم چهارپايان خود را آسوده بگذارند سپس داخل ديه شدند و از اهل ديه يك رهنما با خود همراه كردند و برگشتند.
معقل هم كسي را فرستاد كه اخبار آنها را تجسس كند زيرا آنها از ميدان رفته و اثري از آنها نمانده بود. جاسوس او خبر داد كه آنها رفته‌اند. او ترسيد كه آنها خدعه كرده شبيخون خواهند زد خود و اتباع خويش تا صبح در حال آماده باش و احتياط بودند تا آنكه بامدادان خبر رسيد كه آنها رفتند. شريك بن اعور هم با عده خود رسيد با معقل ملاقات و هر دو مدت يك ساعت گفتگو كردند و معقل خبر رفتن آنها را باو داد.
شريك هم اتباع خود را بمتابعت معقل و تعقيب آنها دعوت كرد و آنها اجابت نكردند او از معقل معذرت خواست و هر دو دوست بودند زيرا هر دو از شيعه و صاحب عقيده تشيع بودند.
معقل هم ابو الرواغ را بدنبال آنها فرستاد. ابو الرواغ گفت، بر عده من بمانند عدد اول بيفزا كه اگر آنها بخواهند بما من نبرد كنند من نيرومند باشم. او هم شش صد سوار با او فرستاد و آن عده با شتاب رفتند تا در جراجر ايا بخوارج رسيدند كه خوارج تازه پياده شده بودند. ابو الرواغ با طلوع آفتاب اتباع خود را پياده كرد.
چون خوارج آنها را ديدند با خود گفتند: جنك با اين عده براي ما آسانتر از جنگ با ديگران است. بر ابو الرواغ و اتباع او يك حمله بسيار سخت نمودند. اتباع ابو الرواغ منهزم شدند و خود او با صد سوار پايداري و نبرد و جنگ و مقاومت او بدرازا كشيد در آن هنگام گفت:
ان الفتي كل الفتي من لم يهل‌اذا الجبان حاد عن وقع الاسل
ص: 294 قد علمت اني اذا الباس نزل‌اروع يوم الهيج مقدام بطل يعني رادمرد تمام كسي كه سست نشود و نترسد آن هم هنگامي كه مرد جبان از نيزه بازي كنار برود. (او معشوقه يا همسر) مي‌داند اگر شدت فرا رسد و سختي فرود آيد من در روز نبرد پيشرو و دلير هستم.
او از هر طرف اتباع خود را بجنگ وادار كرد و آنها با نهايت دليري و ثبات خوارج را بجاي اول خود برگردانيدند. چون مستورد حال را بدان گونه ديد و دانست اگر معقل برسد خود و ياران او دچار هلاك خواهند شد ناگزير از رود دجله گذشت و در بهر سير پايداري كرد ابو الرواغ هم آنها را دنبال كرد و در محل ساباط فرود آمد چون مستورد او را ديد گفت: اينها دليران و سواران برگزيده معقل هستند من اگر بدانم يك ساعت زودتر باو برسم او را قصد خواهم كرد كه با او مبارزه و نبرد كنم (زيرا دليران او اينجا هستند و از او جدا شدند)، او كسي را فرستاد كه محل و وضع معقل را تحقيق كند. از عابرين و مسافرين پرسيدند؟ دانستند كه معقل در محل ديلميا لشكر زده و ما بين طرفين سه فرسنگ راه است چون خبر بمستورد رسيد او سوار شد و ياران او هم بدنبال وي شتاب كردند تا بمحل پل ساباط رسيدند. آن پل بر نهر ملك بسته شده و بطرف كوفه راه داشت كه او در آن طرف (كوفه) قرار گرفت و حال اينكه ابو الرواغ در طرف مدائن (طرف ديگر رود) بود. چون ابو الرواغ ديد كه آنها سوار شدند اتباع خود را آراست و همه سوار شدند ولي راه صحرا تا مدائن گرفتند كه جنگ را بدانجا بكشند و تا ساباط بروند كه نبرد در آنجا واقع شود. او (ابو الرواغ) صف خود را آراست و بانتظار آنها ايستاد. مستورد هم پل را شكست و بريد و راه ديلمايا را گرفت كه معقل در آنجا بود كه او را غافل گير كند. او بمعقل رسيد در حاليكه اتباع او پراكنده شده بودند و او قصد سواري داشت و جمعي از اتباع خود را هم پيش فرستاده بود. چون معقل آنها را ديد فوراً پرچم
ص: 295
را بر افراشت و خود پياده شده بر زمين قرار گرفت و فرياد زد اي بندگان خدا بر زمين فرود آئيد. دويست سوار با او پياده شده بر زمين قرار گرفتند. خوارج هم سخت بر آنها حمله كردند آنها با نيزه‌هاي خود سواران را استقبال كردند كه اتباع او بر زمين زانو زده و نيزه‌ها را حواله كرده بودند. خوارج نتوانستند كاري پيش ببرند ناگزير برگشتند. چون نااميد شدند برگشتند و اسبهاي اتباع معقل را پراكنده كردند و اغلب عنانها را بريدند و مانع سوار شدن آنها شدند. اسبها رم كرده بهر طرف دويدند. بعد باتباع معقل كه پراكنده شده بودند حمله نمودند. جمعي از دليران وفادار با او استقامت كرده و بر زانو نشسته دفاع مي‌كردند كه بهمانحال نخستين بدون تزلزل بودند. خوارج بر آنها سخت حمله كردند و نتوانستند آنها را پراكنده يا بركنده كنند. نااميد شدند و دوباره دليرانه حمله نمودند و باز كاري پيش نبردند. مستورد باتباع خود گفت نيمي از عده شما پياده شوند و نيم ديگر سواره باشند. آنها هم بدستور او عمل كردند. كار بر معقل و ياران او سخت و كارزار بدتر شد. در همان حين و حال كه جنگ و جدال بنهايت شدت رسيده بود ناگاه ابو الرواغ رسيد و با اتباع خود بر آنها حمله كرد. سبب برگشتن ابو الرواغ اين بود كه او مدتي در جاي خود بانتظار آنها توقف كرد چون دير كردند كسي را فرستاد كه تحقيق و تجسس كند جاسوس خبر داد كه آنها پل را ويران و قطع كرده‌اند. آنها خرسند شدند و گمان كردند كه خوارج از شدت بيم بدان كار پرداخته‌اند پيشآهنگان كه آن وضع را ديدند زود بابي الرواغ خبر دادند و گفتند آنها ترسيدند كه چنين كاري را كردند. ابو الرواغ گفت. بجان خود سوگند آنها فقط براي حيله و خدعه بچنين كاري اقدام و مبادرت كرده‌اند كه شما را از تعقيب آنها باز دارند هان بشتابيد بشتابيد و آنها را دنبال كنيد. سپس باهل قريه (مجاور پل) دستور داد كه پل را ببندند آنها پل را بستند و او با اتباع خود عبور و خوارج را تعقيب كرد ناگاه با فراريان
ص: 296
لشكر معقل مواجه شد فرياد زد سوي من آئيد. بيائيد بيائيد. فراريان باو گرويدند و گفتند. ما معقل را در حال نبرد گذاشتيم و گمان مي‌كنيم كه كشته شده او سخت شتاب كرد و تاخت نمود و گريختگان را با خود برگردانيد و هر كه رسيد باو ملحق گرديد تا بلشكرگاه معقل رسيد ديد كه هنوز درفش بر افراشته شده و مردم (طرفين) سخت نبرد و دليري مي‌كنند ابو الرواغ و اتباع او حمله كردند و خوارج را اندكي راندند. ابو الرواغ هم خود را بمعقل رسانيد او پايداري مي‌كرد و اتباع خود را بر جنگ تحريض و تشويق و تشجيع مي‌نمود. همه متفقاً بر خوارج سخت حمله كردند. مستورد با عده از خوارج پياده شدند اتباع معقل نيز (آنها كه سوار مانده بودند) پياده شدند. آنگاه طرفين مدتي از روز با هم جنگ كردند. مستورد فرياد زد و معقل را بمبارزه دعوت نمود. معقل هم براي مبارزه جنبيد. ولي اتباع او مانع شدند و او قبول نكرد و سخت اصرار كرد تا بمبارزه پرداخت. او شمشير داشت و مستورد نيزه داشت معقل پيش رفت در حاليكه مستورد نيزه را باو حواله كرده بود. خود را بمستورد رسانيد و با شمشير بر سر او زد كه ضربت بمغز او رسيد مستورد افتاد و مرد و معقل هم كه سر نيزه در او كارگر شده بود افتاد و كشته شد.
معقل قبل از آن گفته بود اگر من كشته شوم امير شما بعد از من عمرو بن محرز بن شهاب تميمي خواهد بود: چون او كشته شد عمرو پرچم را گرفت. مردم هم بر خوارج حمله كردند و آنها را كشتند فقط پنج يا شش تن از آنها نجات يافتند. ابن كلبي گويد. مستورد از تميم و از بني رياح بود و با شعر جرير اين گفته را اثبات ميكند كه ميگويد
و منا فتي الفتيان و الجود معقل‌و منا الذي لاقي بدجلة معقلا يعني مرد راد مردان و مرد بخشش معقل از ما بود و نيز كسي كه در دجله با معقل مبارزه كرده بود از ما بود مقصود مستورد رئيس خوارج
ص: 297

بيان برگشتن عبد الرحمن بايالت سيستان‌

در همان سال عبد اللّه بن عامر (در بصره) عبد الرحمن بن سمره را بايالت سيستان منصوب نمود او بآنجا رسيد و عباد بن حصين حبطي رئيس شرطه او بود. از اعيان و اشراف هم عمرو بن عبيد اللّه بن معمر و ديگران همراه او بودند. بهر شهري كه مردمش كافر شده بودند ميرفت و غزا ميكرد تا بشهر كابل رسيد آنرا محاصره كرد و منجنيق بر آن بست و محاصره آن چند ماه بطول كشيد تا آنكه شكاف عميقي بديوار و برج آن وارد كرد. عباد بن حصين شبانه از آن شكاف رخنه كرده تا صبح با مشركين نبرد كرد چون صبح شد اهل شهر نتوانستند آن رخنه را ترميم كنند ناگزير بامدادان از شهر بيرون آمده با مسلمين جنگ نمودند. مسلمين آنها را منهزم كردند و با قوه و غلبه وارد شهر شدند. از آنجا بست را قصد كرد و آن شهر را گشود. سپس زران را قصد كرد مردم آن شهر گريختند و بر شهر مسلط شد از آنجا سوي خشك لشكر كشيد اهالي خشك با او صلح كردند. سپس برخج رفت مردم آن سامان با او نبرد كردند بر آنها غالب شد و شهر را فتح نمود. از آنجا بزابلستان رفت كه غزنه و پيرامون آن باشد مردم آن ديار بكارزار پرداختند آنها عهد را شكسته بودند كه مغلوب شدند باز بشهر كابل برگشت كه مردم آن شهر عهد را شكسته بودند و دوباره آنرا گشود
.
ص: 298

بيان غزاي سند

عبد اللّه بن عامر براي مرزباني حدود سند عبد اللّه بن سوار عبدي را برگزيد.
گفته شده معاويه او را مستقيماً بمرزباني منصوب كرد. شخص مذكور قيقان را قصد و غنايم بسياري بدست آورد نزد معاويه هم رفت و اسبهاي قيقاني براي او هديه برد و چون برگشت بجنگ قيقان رفت اهالي هم از تركها مدد خواستند و او را در جنگ كشتند. شاعر گويد
و ابن سوار علي عدانه‌موقد النار و قتال الشعب يعني ابن سوار با قوم خود آتش افروز و خاموش كننده شورش است.
او كريم و سخي بود. در لشكر او كسي آتش روشن نميكرد باين معني او طعام مي‌پخت و همه را بي‌نياز ميكرد كه كسي احتياج بآتش و طبخ نداشت. شبي آتشي در لشكرگاه ديد پرسيد: اين آتش براي چه افروخته شده؟ گفته شد:
زني زائيده و براي او كاچي پخته شده. او دستور داد سه روز كاچي پخته و بمردم داده شود
.
ص: 299

بيان ايالت و امارت عبد اللّه بن خازم در خراسان‌

گفته شده در همان سال عبد اللّه بن عامر قيس بن هيثم سلمي را از ايالت خراسان عزل و عبد اللّه بن خازم را نصيب نمود. علت آن تغيير و تبديل اين بود كه قيس خراج و پيش كش را عقب انداخته بود. عبد اللّه بن خازم بعبد الله بن عامر گفت: امارت خراسان را بمن واگذار كن من ترا بي‌نياز خواهم كرد. او هم فرمان ايالت خراسان را بنام او نوشت قيس شنيد از شورش و ستيز ابن خازم ترسيد ناچار خراسان و امارت آن سامان را ترك كرد و نزد ابن عامر برگشت ابن عامر بيشتر بر او خشم و كينه گرفت كه چگونه او مرزها را بدون حافظ و حامي گذاشته و جا تهي كرده. او را تازيانه زد و بزندان افكند آنگاه مردي از قبيله يشكر براي امارت خراسان فرستاد گفته شده اسلم بن زرعه كلابي را اول فرستاد و بعد از او ابن خازم را بايالت خراسان نصب نمود. چيزهاي ديگري هم درباره عزل آن و نصب اين گفته شده من جمله اين است كه ابن خازم بابن عامر گفته بود كه تو قيس را بامارت خراسان نصب نمودي و حال اينكه او ضعيف است من از اين مي‌ترسم اگر جنگي رخ دهد او با مردم خود بگريزد و آنگاه خراسان از دست خواهد رفت و تو هم طايفه مادري خود را رسوا
ص: 300
خواهي كرد مقصود از طايفه مادري (دائي‌ها) قيس عيلان است (كه امير خراسان از آنها بود) ابن عامر پرسيد عقيده تو چيست؟ گفت: امارت خراسان را بمن واگذار كن يك فرمان براي من بنويس كه اگر او (قيس) از دشمن ترسيد و مقام خود را بدرود گفت من جاي او را بگيرم و خود امير باشم او هم فرمان ايالت خراسان را بنام او نوشت. گروهي از اهالي طخارستان شوريدند. قيس با او (ابن خازم) مشورت كرد كه چه بايد بكند. ابن خازم باو گفت: از اينجا برو تا مردم پراكنده جمع و كار تو سامان بگيرد. چون مسافت يك يا دو مرحله رفت ابن خازم فرمان ايالت خود را آشكار كرد و مردم را براي دفاع بر انگيخت و با شورشيان نبرد كرد و پيروز شد كه خبر فتح و ظفر بكوفه و بصره و شام رسيد. هواخواهان قيس بر او خشم گرفتند و گفتند او قيس و ابن عامر را فريب داده و نزد معاويه شكايت كردند. معاويه هم او را نزد خود احضار كرد و او هنگام ملاقات از تهمت خدعه دفاع و از كردار خود پوزش خواست. معاويه باو گفت: فردا ميان مردم برخيز و علنا عذر بخواه او نزد ياران خويش برگشت و گفت: بمن امر شده كه خطبه كنم و حال اينكه من اهل سخن نيستم از شما درخواست مي‌كنم كه همراهي كرده گرد منبر جمع شده هر چه من بگويم شما تصديق كنيد مبادا من بلغزم. روز بعد ميان برخاست و عذر خواست. پس از حمد و ثنا و ستايش خدا گفت: كسي خطبه ساز و سخن پرداز باشد بايد امام باشد كه ناگزير چيزي بگويد و كلامي بكار بندد و گر نه بايد احمق باشد كه هر چه بزبانش آيد يا از مغزش تراوش كند بشما تحويل دهد. و از گفته پريش خود باكي نداشته باشد، من هيچ يك از آن دو نيستم كسانيكه مرا مي‌شناسند مي‌دانند كه من همواره در پي فرصت هستم كه كار را در وقت خود انجام مي‌دهم و خود با شتاب كار را مي‌ربايم مبادا فرصت از دست برود و من در كارزار و وقوع حوادث فتنه بار هميشه پايدار و دلير و رستگار هستم، لشكرها را آراسته و پياپي فرستاده و بهره‌ها را بالتساوي پرداخته و عدالت را منظور خود داشته‌ام
ص: 301
هر كه مرا مي‌شناسد و سخن مرا تصديق مي‌كند گواهي بدهد و حقيقت را بگويد، ياران او (كه گرد منبر تجمع كرده بودند) همه بيك زبان فرياد زدند راست مي‌گوئي او هم گفت: اي امير المؤمنين تو هم درخواست مرا شنيدي هر چه مي‌داني بگو.
معاويه هم گفت: راست مي‌گوئي
:
ص: 302

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال مروان بن حكم كه فرماندار مدينه بود بامارت حج پرداخت، امير مكه هم خالد بن عاص بن هشام بود: در كوفه هم مغيره و در بصره عبد اللّه بن عامر والي بودند. در آن سال عبد اللّه بن سلام كه يار مشهور پيغمبر بود وفات يافت. او از دانشمندان و علماء اهل كتاب (تورات و كتب ديني) بود و پيغمبر گواهي داده بود كه او اهل بهشت است
.
ص: 303

سنه چهل و چهار

اشاره

در آن سال مسلمين با عبد الرحمن بن خالد (بفرماندهي او) وارد كشور روم شدند و در آنجا زمستان را بسر بردند. بسر بن ابي ارطاة هم در بحر غزا و جنگ نمود.

بيان عزل عبد اللّه بن عامر از ايالت بصره‌

در همان سال عبد اللّه بن عامر از ايالت بصره (و قسمت عمده ايران) بر كنار شد. علت عزل او اين بود. ابن عامر مردي كريم و بردبار و ملايم و با گذشت بود. كم‌خردان و فتنه‌جويان را تعقيب نميكرد بسبب اغماض و بردباري او شهر بصره دچار فتنه و فساد گرديد. او بروز فتنه و فساد را بزياد گفت و با او مشورت كرد. زياد باو گفت: شمشير را ميان آنها بكار ببر. گفت. من دوست ندارم كه آنها
ص: 304
را با فساد شخص خود اصلاح كنم. ابن عامر عده‌اي از مردم بصره را بنمايندگي نزد معاويه فرستاد، تصادفاً عده‌اي هم از اهل كوفه نزد معاويه رفته بودند و با هم ملاقات كردند. ميان هيئت نمايندگي اين كواء كه نام او عبد اللّه بن اوفي يشكري بود. معاويه از نمايندگان كوفه وضع عراق را پرسيد و مخصوصاً اوضاع بصره را تحقيق نمود. ابن كواء گفت: اي امير المؤمنين بي‌خردان اهل بصره بر خردمندان غلبه كرده و حاكم آنها ناتوان است سپس ابن عامر را ضعيف و عاجز خواند. معاويه گفت:
تو درباره اهل بصره سخن مي‌راني و حال آنكه نمايندگان آنها حضور دارند. چون نمايندگان بصره برگشتند گفته ابن كواء را به ابن عامر ابلاغ كردند ابن عامر خشمناك شد و گفت: كدام يك از اهل عراق نسبت بابن كواء دشمن است و عداوت او سخت كارگر باشد؟ گفتند: عبد اللّه بن ابي شيح يشكري است. عبد اللّه بن عامر او را والي خراسان نمود ابن كواء شنيد و گفت: فرزند ماكيان (ابن دجاجه- مقصود ابن عامر براي تحقير) مرا خوب مي‌شناسد او گمان كرد كه اگر عبد اللّه را والي خراسان كند من بد تلقي كرده رشك خواهم برد. اي كاش كسي از قبيله يشكر نماند كه با من دشمن نباشد (همه افراد قبيله من بسبب اين دشمني بر سر كار باشند) مگر اينكه بامارت و ايالت برسد.
گفته شده كسي كه ابن عامر بامارت خراسان منصوب كرده بود طفيل بن عوف يشكري بوده. چون معاويه بر اوضاع و احوال اهل بصره واقف شد خواست ابن عامر را بركنار كند او را بعنوان ديدار دعوت كرد و او هم رفت و معاويه پس از ملاقات و گفتگو او را بمحل امارت خود برگردانيد چون با هم وداع كردند معاويه باو گفت: من سه چيز از تو درخواست مي‌كنم مي‌خواهم بمن سه چيز را ببخشي گفت:
هر سه مطلب كه ميخواهي بتو واگذار مي‌كنم و من فرزند ام حكيم هستم (هنگام تفاخر نام مادر را مي‌بردند) معاويه گفت: امارتي را كه بتو داده‌ام باز گرداني بشرط اينكه
ص: 305
خشمگين نشوي. ابن عامر گفت. مي‌كنم. معاويه گفت: هر چه در عرفه مالك بوده و هستي بمن ببخش. گفت: بخشيدم. معاويه گفت: هر چه در مكه خانه و ملك داري بمن واگذار كن. گفت آن هم بتو مي‌دهم. معاويه گفت: الحق صله رحم كردي. ابن عامر گفت: اي امير المؤمنين من هم سه چيز از تو درخواست مي‌كنم تو هم بمن ببخش. گفت: هر سه براي تو و من فرزند هند هستم. گفت: مال و ملك مرا در عرفه (كه الساعه بتو بخشيده‌ام) بمن برگرداني. گفت: مي‌كنم. گفت هيچ يك از عمال و حكامي كه من گماشته‌ام بازجوئي و محاسبه و بازخواست نكني. مرا در هيچ چيز دنبال و مؤاخذه مكن. گفت نخواهم كرد. گفت: دختر خود را كه هند باشد بزني بمن بدهي. گفت: دادم. گفته شده معاويه باو گفت: يكي از دو چيز را اختيار كن. يا ترا بحساب دعوت كنم و باز ترا بامارت خود برگردانم يا ترا عزل كنم و هيچ بازخواست نكنم و هر چه تو ربودي براي خودت خواهد بود. ابن عامر عزل را بشرط عدم محاسبه و بازخواست اختيار كرد. معاويه او را عزل و حارث بن عبد اللّه ازدي را بامارت بصره نصب نمود
.
ص: 306

بيان پيوستن زياد بمعاويه‌

در آن سال معاويه زياد بن سميه را بخود منتسب كرد. (برادر دانست). گفته شده كه زياد بملاقات معاويه رفته بود همراه زياد مردي از قبيله عبد قيس بود. آن مرد بزياد گفت: اگر اجازه دهي من نزد ابن عامر مي‌روم زيرا او نسبت بمن حقي دارد.
زياد گفت: بتو اجازه مي‌دهم بشرط اينكه هر چه ميان تو و او گفتگو شود بمن بگويي و مكتوم نكني. گفت: آري چنين خواهم كرد. چون آن مرد نزد ابن عامر رفت ابن عامر گفت: آري آري (هيه هيه هنگام خشم گفته مي‌شود). فرزند سميه كارهاي مرا نكوهش مي‌كند و نزد معاويه از عمال و حكام من بدگوئي و انتقاد مي‌نمايد. من خواستم تصميم بگيرم كه جمعي از كاردانان و آگاه دلان قريش را حاضر كنم كه همه سوگند ياد كنند: كه ابو سفيان سميه (مادر زياد كه معاويه مدعي برادري او شده بود) را هرگز نديده و نشناخته (كه چنين فرزندي كه زياد باشد از او داشته باشد).
چون آن مرد از نزد ابن عامر پيش زياد برگشت از او پرسيد كه ميان تو و او چه گفتگو بوده. آن مرد چيزي نگفت. زياد سخت اصرار كرد و آن مرد ناگزير گفته ابن عامر را (درباره نفي زياد از انتساب بابن سفيان) نقل كرد. زياد هم آنرا بمعاويه
ص: 307
گفت. معاويه بحاجب و دربان خود دستور داد اگر ابن عامر بيايد سر مركب او را با تازيانه بزند و از درگاه و آخرين در كاخ براند و برگرداند. دربان هم نسبت بابن عامر چنين كرد و ابن عامر كه آن حال را ديد نزد يزيد رفت و شكايت كرد. يزيد پرسيد آيا تو نام زياد را (بزشتي) بردي. گفت: آري. يزيد هم با او سوار شد و نزد معاويه برد. چون معاويه او را ديد برخاست و باندرون رفت. يزيد بابن عامر گفت:
بنشين. او تا كي مي‌تواند در اندرون بماند. چون دير بماندند معاويه ناگزير برگشت در حاليكه باين بيت شعر استشهاد دو تمثل مي‌كرد:
لنا سباق و لكم سباق‌قد علمت ذلك الرفاق وزن اين بيت مختل است و بايد چنين باشد (ذلكم) يعني ما و شما مسابقه و پيشروي داريم ياران هم اين را دانسته‌اند.
سپس نشست و گفت: اي فرزند عامر تو درباره زياد چنين و چنان گفته بودي بخدا سوگند عرب مي‌داند كه من در جاهليت گرامي‌تر (و بزرگوارتر) بودم.
اسلام هم چيزي بر بزرگي من نيفزود مگر اينكه بمن عزت بخشيد و من زياد را براي افزايش نيرو نمي‌خواهم كه با بودن (و پيوستن) او از خواري رها شده عزت خود را بدست آرم ولي من او را ذي حق دانستم و او را در محل و مقام خود (از انتساب) قرار دادم. ابن عامر گفت: اي امير المؤمنين ما هم بآنچه زياد مي‌پسندد بر ميگرديم (و تن مي‌دهيم). معاويه گفت: پس ما هم بآنچه تو مي‌پسندي (از مهر) بر ميگرديم ابن عامر از آنجا نزد زياد رفت و او را از خود خشنود نمود. چون زياد بكوفه برگشت بمردم گفت: من يك مطلب تازه براي شما بارمغان آورده‌ام كه آنرا فقط براي شما خواستم و پسنديدم. گفتند: چيست؟ گفت نسب مرا بمعاويه پيوند دهيد. گفتند با شهادت دروغ و زور پسنديده نيست و نخواهيم كرد. از آنجا بشهر بصره رفت و همان گفته را پيشنهاد كرد بعضي از مردم براي انتساب او (كه
ص: 308
زاده ابو سفيان است) شهادت دادند (در طبري فقط يك مرد گواهي داد). اين روايت هر چه ابو جعفر درباره پيوستن زياد بمعاويه و انتساب او بوده نقل كرده (ابو جعفر صاحب تاريخ طبري كه مؤلف عين روايت او را نقل كرده) و احوال ديگر را شرح نداده است. و من (مؤلف) ناگزير حقيقت را بيان و حكايت پيوستن زياد را نقل مي‌كنم زيرا كارهاي بزرگ كه در عالم اسلام رخ داده بايد چنانكه هست نقل شود و نبايد آنها را ترك و اهمال نمود. (كه بعد مؤلف كه ابن اثير باشد چنين آورد) آغاز كار سميه چنين بود. او كنيز دهقان زند و رد در كسكر بود. آن دهقان بيمار شد. حارث بن كلده طبيب ثقفي (فارغ التحصيل جنديشابور- گندي‌شاپور و طبيب مشهور عرب بود) را براي معالجه خود دعوت نمود او را معالجه كرد و شفا يافت.
سميه را باو بخشيد سميه هم نزد حارث بود كه ابو بكره (از مرد ديگري باردار شد) را زائيد. نام ابو بكره نفيع بود. حارث فرزندي او را قبول نكرد. بعد از آن ديگري را زائيد كه نام او نافع بود و باز حارث فرزندي او را قبول نكرد. چون ابو بكره هنگام محاصره طائف از باره فرود آمد و اسلام را قبول و از پيغمبر متابعت كرد حارث (بر رغم او) نافع (فرزند دوم سميه) را بفرزندي قبول كرد. (ابو بكره براي اين بدين كنيه معروف شد كه بكره كه چرخ آب كش باشد بر برج و باره شهر نصب كرد و از حصار با طناب فرود آمد و تسليم شد). حارث بنافع گفت: تو فرزندم هستي.
بعد از آن سميه را بغلام رومي خود بزني داد كه نام او عبيد بود و سميه زياد را از آن غلام حمل كرد و زائيد. ابو سفيان در جاهليت بطائف مسافرت كرد و در منزل يك خمار (با ده فروش كه در ضمن واسطه كار هم بود) فرود آمد آن خمار ابو مريم بود كه بعد از اسلام بصحبت و ياري پيغمبر هم موفق شد. ابو سفيان از ابو مريم يك روسبي خواست او گفت آيا سميه را مي‌پسندي؟ گفت: با اينكه پستانهاي وي دراز و شكم او بزرگ و گند
ص: 309
بغل وي آزارم مي‌دهد ناچار او را بيار. سميه را حاضر كرد او هم باردار شد و زياد را زائيد، در سنه اول هجري زياد را زائيد. چون بزرگ شد ابو موسي اشعري كه والي بصره بود او را كاتب (منشي) خود نمود پس از آن عمر بن الخطاب كاري بزياد ارجاع كرد او كفايت و لياقت خود را در آن كار ابراز و خشنودي عمر را جلب نمود. چون نزد عمر مراجعت كرد مهاجرين و انصار نزد او جمع شده بودند زياد ميان آنها برخاست و خطبه نمود كه مانند آن خطبه را نشنيده بودند.
عمرو بن عاص گفت: اين جوان اگر پدر او از قريش مي‌بود مردم را با يك چوب مي‌راند. (مسلط مي‌شد) ابو سفيان كه در آن ميان بود گفت: بخدا سوگند من كسي هستم كه دانسته‌ام پدر او كه و كسي كه نطفه او را در رحم مادرش گذاشته كيست؟
علي گفت: اي ابا سفيان خاموش باش اگر عمر سخن ترا بشنود زودتر بتو گمان مي‌برد. چون علي بخلافت رسيد زياد را بايالت و امارت فارس برگزيد او هم خوب آن ولايت را ضبط و نگهداري كرد. قلاع و مرزها را حمايت نمود.
خبر رستگاري او بمعاويه رسيد سخت نگران شد. بزياد نامه تهديد آميز نوشت و در ضمن اشاره كرد كه تو زاده ابو سفيان هستي. چون زياد نامه او را خواند ميان مردم برخاست و خطبه كرد و گفت: شگفت آور است و باز بسي شگفت آور است كه فرزند آن زن جگر خوار (جگر حمزه) و رئيس منافقين و اشرار مرا تهديد ميكند و حال اينكه ميان من و او فرزند عم پيغمبر و مهاجرين و انصار حائل و مانع ميباشند بخدا سوگند اگر بمن (علي) اجازه دهد كه بجنگ او بروم خواهد ديد كه من سرخ روي هول‌انگيز شمشير زن هستم.
علي آگاه شد باو نوشت من بتو يك ايالت را سپردم و ترا براي اداره آن اهل و لايق دانستم. آن كار (يا آن گفته كه ادعاي ابو سفيان باشد) يك حرف ناگهاني
ص: 310
و بدون رويه بود. او بر نفس خود يك دروغ را تحميل كرده بود. آن دروغ هرگز موجب دريافت ارث يا ساختن نسب نمي‌گردد.
معاويه هم از هر طرف انسان را فريب مي‌دهد. از چپ و راست و پيش و پس خود را بانسان مي‌رساند و او را منحرف مي‌كند تو از او بپرهيز و السلام.
چون علي كشته شد و زياد ناگزير بصلح با معاويه تن داد چنانكه شرح آن گذشت زياد مصقلة بن هبيره شيباني را خواست و براي او پرداخت بيست هزار درهم تعهد نمود كه او كاري را كه زياد خواسته نزد معاويه انجام دهد و بگويد زياد سراسر ولايت فارس را خورده و برده و با تو بدو هزار هزار (مليون) درهم صلح كرده. (پيش از اين گذشت كه فقط هزار هزار يك ميليون بوده و معلوم نيست كدام يك درست است ولي روايت اولي اصح است). مصقله نزد معاويه رفت و همان را گفت و نيز اضافه كرد بنابر اين معلوم و ثابت شده كه آنچه را كه گفته‌اند درست است. (يعني او برادر تست و تو بهمان علت از او صرف نظر كردي) معاويه پرسيد آن گفته چيست؟ مصقله گفت: مردم مي‌گويند زياد ابن ابي سفيان است. مصقله آن تدبير را بكار برد (و مزد خود را از زياد گرفت). معاويه صلاح ديد كه زياد را نزديك كند و دوستي او را مغتنم بشمارد و نسب او را بخود ملحق نمايد. با مصقله مذاكره كرد و هر دو قرار گذاشتند كه جماعتي را براي گواهي احضار كنند. عده را خواندند و ميان آن عده ابو مريم سلولي (باده فروش و واسطه) بود. معاويه از او پرسيد. اي ابا مريم چگونه تو گواهي مي‌دهي؟
گفت: من شهادت مي‌دهم كه ابو سفيان نزد من بود و از من زن بدكاري خواست من باو گفتم سميه آماده است و ديگري پيش نمي‌آيد. گفت: سميه را با اينكه چركين و ناپاك و پر گند است پيش آر. من هم سميه را هم‌آغوش او كردم سپس از آنجا بيرون آمد در حاليكه ... (عبارت بسيار زشت است و قابل ترجمه نمي‌باشد كه صراحت و حتي اشاره بآن موجب شرمساري مي‌باشد) زياد كه آن كلمات شرم‌آور را شنيد گفت:
ص: 311
اي ابا مريم كوتاه كن ترا براي گواهي خواسته‌اند نه براي ناسزا گوئي (و وصف عورت زنان) معاويه هم بعد از آن شهادت او را بنسب خود ملحق نمود و پيوستن او بمعاويه يكي از كارهائي بود كه شريعت پيغمبر را علنا رد و باطل كرده بود زيرا پيغمبر صريحاً چنين فرموده:
«الولد للفراش و للعاهر الحجر»
فرزند متعلق ببستر است و نصيب روسبي سنگ است. (سنگسار كردن است) زياد هم بعائشه چنين نوشت: از زياد بن ابي سفيان و مقصود او اين بود كه در پاسخ بنويسيد: زياد بن ابي سفيان كه براي او سنت باشد. او هم نوشت: از عايشه ام المؤمنين بفرزند خود زياد و ننوشت ابن ابي- سفيان. اين پيوستن براي عموم مسلمين بسيار ناگوار و كار زشت بود علي الخصوص بني اميه. در اين موضوع هم حكايات و روايات بسيار آمده كه ذكر بعضي از آنها موجب تفصيل و تطويل اين كتاب است كه ما از نقل آنها خودداري كرديم. بعضي هم براي معاويه عذر تراشيده‌اند كه ازدواج در جاهليت گوناگون بوده (و يكي از آنها همان بود) كه حاجت بنقل و بحث در آن نيست. يكي از انواع زناشوئي اين بود كه بزن روسبي نزديكي مي‌كردند اگر باردار شد و فرزند زائيد خود آن زن بدعمل فرزند خود را بهر كه مي‌خواست منتسب مي‌كرد. او هم بهمان نسب ملحق مي‌شد. چون اسلام آمد آن نوع زناشوئي را حرام كرد ولي هر فرزند كه در آن زمان زنازاده و منتسب بيك پدر بوده اسلام آن نسب را بحال خود گذاشت و ملغي نكرد و معاويه هم همين قاعده را بكار برد و توهم كرد كه چنين انتسابي روا خواهد بود و ميان انتساب زمان جاهليت و اسلام فرق نگذاشت (بين ولد حلال و حرام). اين كار و عقيده (كار معاويه) باطل و مردود است زيرا عموم مسلمين بر بطلان آن متفق مي‌باشند و هيچ يك از مسلمين چنين كاري نكرده (يك زنازاده را بيك نسب ملحق كند). گفته شده زياد بعد از اينكه معاويه پيوستن او را اعلان نمود خواست بسفر حج برود. ابو بكره برادر او شنيد در آن زمان ابو بكره او را ترك كرده بود زيرا زياد در شهادت ضد مغيره بن شعبه
ص: 312
با برادر خود ابو بكره مخالفت كرده بود چون بر تصميم او براي حج آگاه شد بخانه او رفت و بيكي از فرزندان خردسال زياد گفت. اي پسرك بپدرت بگو شنيدم قصد حج داري ناگزير از راه مدينه خواهي گذشت. شكي نيست كه با ام حبيبه همسر پيغمبر (خواهر معاويه) ملاقات خواهي كرد اگر او بتو اجازه ملاقات بدهد كه يك رسوائي بي‌مانندي خواهد بود نسبت بحرم پيغمبر (اگر ترا برادر دانست و روي خود را نزد تو گشود) و اگر بتو اجازه ملاقات ندهد كه تو خود رسوا خواهي شد و دشمنان تو شروع بانتقاد و بد گوئي خواهند كرد. زياد ناگزير از سفر حج منصرف شد و ببرادر خود گفت: خداوند بتو پاداش نيكي بدهد كه پند خوبي بمن دادي
.
ص: 313

بيان جنگ و غزاي مهلب در سند

در همان سال مهلب بن ابي صفره از مرز سند گذشت و بمحل «بنه» و اهواز (غير از خوزستان) كه ما بين ملتان و كابل است رسيد در آنجا با عدو روبرو شد و نبرد كرد مهلب در بلاد قيقان هيجده سوار ترك ديد و با آنها جنگ كرد و همه را كشت و گفت. علت اينكه آنها در جنگ چابك و از ما چالاكتر شده بودند اين است كه يال و دم اسبها را بريده مركب را سبك و چابك مي‌كنند و ما بايد چنين كنيم. او نخستين كسي بود كه در عالم اسلام دستور داد دم و يال اسبها را ببرند و آن در جنگ «بنه» بود شاعر ازدي گويد:
الم تر ان الازد ليلة بيتواببته كانوا خير جيش المهلب يعني مگر نمي‌بيني (نميداني) كه قبيله ازد در شبيخوني كه در بنه زده بودند بهترين سپاه مهلب بودند
.
ص: 314

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال معاويه بامارت حج رفت. در همان سال مروان در شهر مدينه قصر ساخت و او نخستين كسي بود كه در شهر مدينه كاخ بنا نمود و قبل از او معاويه در شام قصر برپا كرده بود آن هم بعد از آنكه شخص خارجي بقصد كشتن او را با شمشير زده بود. (براي حفظ خود از حمله دشمن) در آن سال ام حبيبه دختر ابو سفيان همسر پيغمبر وفات يافت و در آن سال رفاعه عدوي از عدي رباب كشته شد او از اهل بصره بود و يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت
.
ص: 315

سنه چهل و پنج‌

اشاره

در آن سال معاويه ايالت بصره را بحارث بن عبد اللّه ازدي سپرد و آن بعد از اينكه عبد اللّه بن عامر را بر كنار كرد كه در آغاز همان سال حارث مذكور را كه از اهل شام بود بامارت بصره منصوب كرد او هم عبد الله بن عمرو ثقفي را برياست شرطه خويش برگزيد. حارث مدت چهار ماه امير بصره بود كه او را عزل و زياد را بامارت آن سرزمين نصب نمود.
ص: 316

بيان ايالت زياد بن ابيه در بصره‌

زياد بكوفه رسيد (پس از مراجعت از شام) در آنجا بانتظار امارت كوفه مدتي زيست نمود. بمغيره بن شعبه خبر داده شد كه او رقيب تو مي‌باشد. مغيره نزد معاويه رفت و از امارت بصره استعفا داد و از او درخواست كرد كه در قوقيسيا خانه باو بدهد تا ميان قبيله قيس زيست كند. معاويه از او ترسيد (مبادا با قبيله همدست شده ضد او بشورد) باو گفت: بايد تو بمحل امارت خود برگردي او خودداري كرد و معاويه اصرار نمود. معاويه بدگمان شد (و ترسيد) و با اصرار او را بكوفه برگردانيد (كه مغيره هم همان را ميخواست (ولي حيله را بكار برد) او هم شبانه وارد كوفه شد و زياد را از كوفه اخراج كرد (كه رقيب او بود) گفته شده مغيره بشام نرفت بلكه معاويه مستقيما زياد را از كوفه بامارت بصره برگزيد و روانه كرد كه بصره و خراسان و سيستان و هندوستان و بحرين و عمان را باو واگذار نمود. زياد در آخر ماه ربيع الاخر سنه چهل و پنج وارد بصره شد در حاليكه فسق و فجور (و هرج و مرج) در آن شهر آشكار شده بود او خطبه كوتاه و بريده (بتراء) كرد كه در آن خدا را حمد و ثنا نكرد.
گفته شده حمد كرد و گفت: خدا را بر فضل و احسان خود حمد مي‌كنم و از او مزيد
ص: 317
نعمت را ميخواهم. خداوندا بهمان اندازه كه نعمت خود را افزودي ما را بافزايش شكر رستگار فرما. اما بعد جهل بي‌پايان و كوري گمراه كننده و فسق آتش افروز شايع شده كه آتش را براي مرتكبين فسق و فجور خواهد كشيد و اين آتش زبانه كشيده خشك و تر را خواهد سوخت- بي‌خردان شما مرتكب كارهاي زشت مي‌شوند و خردمندان شما آنها را نهي و منع نمي‌كنند. جوان كاري مي‌كند كه پير از آن كار نمي‌پرهيزد. انگار دستور پيغمبر و آئين رسول را نياموخته و نشنيده‌ايد و انگار از پاداش خداوند براي نكو كاران و رنج سخت براي تبه گران آگاه نمي‌باشيد كه چگونه خداوند پاداش نيكو كار و كيفر تبه گر را مي‌دهد و تا ابد يكي را آسوده و ديگري را رنجور مي‌دارد. شما چنين هستيد و آيا چنين خواهيد بود مانند كسي كه جهان و زيبائي آن چشم او را خيره كرده و سرگرم دنيا نموده كه دنيا را بر آخرت ترجيح دادم و از واپسين يادي نكرده و از عاقبت كار زشت نينديشيده در اسلام بدعت كرده و رسم بد آورده و كاري كرده كه از حيث زشتي و تباهي سابقه نداشته. اين همه اماكن فسق و فجور چگونه بازو آماده شده؟ زنها در روز روشن غارت ميشوند و حق زن ضعيف سلب مي‌شود وعده مظلومين كم نمي‌باشد آيا ميان شما خردمندي نيست كه مانع ستمگاري شود و نگذارد در ظلمت شب غارتگران سرگرم يغما شوند و در روز روشن سيه كاران غارت كنند و بدون مانع و رادع بتباهي و غارت مال و ناموس بپردازند شما خويشان زشت كار را نزديك مي‌كنيد و كسانيكه از كار شما پرهيز مي‌كنند دور مي‌نمائيد مختلس را پناه مي‌دهيد و هر يك از شما از بدكار و غارتگر بي‌پروا دفاع و حمايت مي‌كند از عاقبت كار نمي‌ترسيد و از روز حساب و عقاب باكي نداريد. شما خردمند و شريف نمي‌باشيد زيرا از بي‌خردان پيروي مي‌كنيد و مانع تعقيب و كيفر آنها مي‌شويد و آنها بحمايت شما مستظهر مي‌شوند و بر جنايات خود مي‌افزايند تا آنكه حرمت اسلام را بباد دادند و گستاخ شدند و هر ناروا را روا داشتند. مفسدين بمتابعت
ص: 318
شما سروران و سالاران مرتكب انواع جرايم شده و بخانه‌هاي شك و ريب (خانه فسق) مراوده كرده بسر افكندگي و بي‌شرمي تن داده‌ايد. خواب و خوراك بر من حرام خواهد بود تا آنكه خانه‌هاي فسق و فجور و اماكن روسبي‌نشين را ويران و با زمين يكسان كنم. يا بآتش بسوزانم و نابود سازم. من چنين مقتضي ديده‌ام كه هر چه بايد در آخر كار كيفر داد در اول كار پيش آرم و عقاب را زودتر نازل كنم. اين كار را با نهايت شدت بدون اندك ضعف و ترديد خواهم كرد و در عين حال بدون جبر و عنف خواهد بود. من بخدا سوگند هر يك ولي را بجرم گناهكار ديگر كه تحت ولايت او باشد گرفتار و دچار خواهم كرد (پدر بجرم فرزند يا ولي ديگر). هر مقيم و بازمانده را بجرم گريختگان تعقيب خواهم نمود. هر تندرست را بگناه مجرم بيمار مؤاخذه خواهم كرد تا بحديكه اگر گناه كار برادر خود را ببيند باو بگويد. اي سعد بگريز كه سعيد مرتكب جرم شده. يا آنكه راست شويد. بدانيد كه دروغ بر سر منبر مشهود عموم است. اگر از من يك دروغ بشنويد بگوييد تمرد و عصيان ما روا و بدون عقاب خواهد بود (آنچه گفتم راست مي‌باشد و عمل خواهم كرد). هر كه شب بخوابد و چيزي از او ربوده شود من ضامن مال و حال او خواهم بود و هر چه از او ربوده شود خود خواهم پرداخت. مبادا كسي بشب روي (دزدي و راهزني شبانه) اقدام كند كه من خون شب‌رو را خواهم ريخت. من بشما مهلت مي‌دهم (كه خود را اصلاح كنيد) باندازه سفر يك پيك بشهر كوفه و مراجعت او. مبادا كسي با غرور جاهليت مفاخره كند كه هر كه رجزخواني كند زبانش را خواهم بريد. شما بدعتهائي تراشيده‌ايد كه هرگز نبوده و ما براي هر كار زشتي يك نحو كيفر متناسب با آن وضع كرده‌ايم كه مجرم را مطابق جرم مجازات خواهيم كرد. هر كه كسي را دچار غرق كند ما مرتكب را بهمان جرم مجازات و او را در آب مي‌اندازيم و خبه مي‌كنيم. هر كه آتشي براي سوختن مردم بيفروزد ما او را در آتش مي‌سوزانيم. و هر كه بخانه كسي رخنه
ص: 319
كند ما در سينه او رخنه كرده قلب او را بيرون مي‌كشيم. هر كه نبش قبر كند ما او را در همان قبر زنده زنده نهان مي‌كنيم. زبان و دست خود را نگهداريد. من هم زبان و دست را از زيان شما خواهم گرفت. هيچ يك از شما مرتكب كاري نشود كه عموم از آن منزجر شوند و هر كه كاري بر خلاف مصلحت عامه بكند گردن او را خواهم زد.
ميان من و بعضي از مردم كينه‌ها بود كه من آن كينه‌ها را پشت گوش گذاشتم و زير پا لگد كوب كرده‌ام. هر كه ميان شما نكو كار باشد بر نيكي خود بيفزايد و هر كه زشت كار باشد كار بد را ترك كند. من اگر بدانم كسي در ميان شما از شدت كينه دق كرده باشد هرگز كينه او را آشكار و با او دشمني نخواهم كرد مگر اينكه او دشمني را آشكار و آغاز كند آنگاه با او گفتگو و اتمام حجت خواهم كرد و اگر اصلاح نشود بدون گفتگو بكيفر او خواهم پرداخت. در كارهاي خود تجديد نظر كنيد و خود را ياري و مساعدت نمائيد كه هر بد خواهي از آمدن ما دلتنگ و هر نيك خواهي از حكومت ما خرسند خواهد شد. ايها الناس ما براي شما سياستمدار و حامي و نگهبان شده‌ايم شما را با قدرت خداوند سياست و تعديل مي‌كنيم. با همان قدرتي كه خداوند بما سپرده شما را حمايت و نگهداري مي‌كنيم تا آنكه خداوند كه طاعت و فرمانبرداري شما را براي ما فراهم كرده اراده خود را بكار برد و هر چه ما بسود شما ميخواهيم ميسر خواهد كرد. شما هم فقط عدالت را از ما بخواهيد پس شرط عدالت ما صلاح و اصلاح شما خواهد بود شما اين عدالت را با استحقاق خود از ما بخواهيد و بدان تمتع كنيد و ما باطاعت و اخلاص و صميميت شما حقوق و عايدات شما را حفظ و تامين خواهيم كرد.
هان بدانيد كه من از هر چيز كه كوتاهي مي‌كنم از سه چيز عاجز نخواهم بود يكي اين است كه از هر ذي حاجتي رو نهان نخواهم كرد حتي اگر نيمه شب برسد. ديگر آنكه حقوق و روزي و عطاء كسي را از وقت مقرر تاخير نخواهم داد. از شكايت شما و فرستادن نماينده براي عرض مطالب مانع نخواهم شد (كه نزد معاويه بفرستيد)
ص: 320
شما دعا كنيد كه اولياء امور شما پاك و درستكار و رستگار باشند كه آنها سياستمدار و راست دار و مؤدب و تنبيه كننده شما هستيد. آنها پناهگاه شما هستند. اگر شما خوب باشيد آنها خوب مي‌شوند. هرگز عداوت آنها را بدل مگيريد كه اگر كينه آنها بگيريد غضب آنها نسبت بشما سخت و دامن گير خواهد شد. آنگاه اندوه شما از دست آنها بسيار خواهد بود و شما هم با عداوت آنها بكام خود نخواهيد رسيد و اگر هم در دشمني آنها گستاخ شويد دچار بليات ديگري خواهيد شد. من از خداوند مسئلت مي‌كنم كه همه را ياري كند (در نكوكاري) اگر ديديد كه من ميخواهم يك كاري را انجام دهم شما آن كار را با خواري بپذيريد و اجرا كنيد. بخدا سوگند من چنين مي‌بينم كه كشتگان من ميان شما بسيار خواهند بود. هر مردي از شما بر حذر باشد كه كشته من نباشد. عبد اللّه بن اهتم برخاست و گفت. من گواهي مي‌دهم اي امير كه تو مرد حكيم و خردمند هستي و سخن تو قاطع و نافذ مي‌باشد. گفت: (زياد) دروغ مي‌گوئي اين صفت داود بني مي‌باشد. احنف (خردمند عرب) گفت: اي امير احسنت. ستايش پس از آزمايش خواهد بود (اگر چنين كه گفتي كردي مستوجب ثنا خواهي بود).
مدح و ثنا هم بعد از امتحان و انجام كار و پرداخت عطا خواهد بود و ما كسي را مدح نمي‌كنيم مگر پس از آزمايش و اثبات نكوكاري. زياد گفت: راست گفتي. آنگاه ابو بلال مرداس بن اديه كه از خوارج بود برخاست و گفت: خداوند غير از آنچه تو بزبان آوردي فرموده. خداوند تعالي مي‌فرمايد: وَ إِبْراهِيمَ الَّذِي وَفَّي* أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري* وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعي يعني ابراهيم است كه كار بقاعده انجام داد (و في بمعني اتمام كار) كه هر كسي گناه ديگري را بگردن نمي‌گيرد و هر انساني هر چه مي‌كند و سعي مي‌نمايد براي خود مي‌كند. خداوند بما بهتر از وعده تو وعده داده است اي زياد. (مقصود اينكه گفته بودي اگر مجرم بگريزد ولي پدر يا برادر يا خويش او را گرفتار مي‌كنم بر خلاف نص صريح قرآن است كه كسي مسئول گناه
ص: 321
ديگري نمي‌باشد.) زياد گفت: ما براي رستگاري تو و ياران تو كه ميخواهي راهي براي بكار بردن عقيده خود پيدا كني راهي نخواهيم يافت مگر اينكه تو خود در خون غوطه‌ور شده شنا كني. (مقصود تطبيق عقايد خوارج بر سياست مستوجب قتل آنها خواهد بود كه سخت متعصب و قواعد اسلام را كور كورانه بكار مي‌بندند و غير خود را كافر مي‌پندارند و خون مسلمين را مباح مي‌دارند پس جنگ با آنها ضرورت داد كه بقتل و ريختن خون آنها منجر خواهد شد).
زياد هم عبد اللّه بن حصن را برياست شرطه برگزيد و بمردم مهلت داد باندازه رفتن پيك او بكوفه و برگشتن (دو الي چهار روز) بر حسب وعده تهديد آميز و محدود كردن مدت بود كه خبر انتصاب او بايالت بكوفه رسيده بود). آنگاه نماز عشا را بتاخير مي‌انداخت و در نماز سوره بقره را مي‌خواند (براي طول دادن نماز) يا سوره ديگري مانند آن (كه دراز باشد). قرآن را هم با تاني مي‌خواند. بعد از اتمام نماز مدتي درنگ مي‌كرد باندازه رسيدن مردم بشهر و خانه‌هاي خود سپس برئيس شرطه فرمان مي‌داد كه سوار شود و در شهر گردش كند و هر انساني را كه در معبر ببيند بكشد. شبي يك عرب بدوي را ديد و گرفتار كرد و نزد زياد برد. زياد از او پرسيد آيا نداي جارچي را شنيدي (كه بگير و بند را اعلان كرده) گفت: نه بخداي من.
شتر شير ده خود را آوردم و در محلي جا دادم و خود پي جا مي‌گشتم و از نداي امير اطلاعي نداشتم. زياد گفت: من گمان مي‌كنم كه تو راست مي‌گوئي ولي كشتن تو بصلاح ملت است. فرمان داد كه او را بكشند گردن او را زدند.
زياد نخستين كسي بود كه فرمان سلطان را سخت بكار برد و او كسي بود كه سلطنت معاويه را مستقر نمود. او شمشير را آخت و بهر كه بد گمان شد او را كشت و بر شبهه و شك كيفر سخت داد و مردم سخت از او ترسيدند تا آنكه امن و آسايش برقرار شد بحديكه اگر چيزي از دست مرد يا زن مي‌افتاد بجاي خود مي‌ماند تا صاحب آن
ص: 322
مي‌رسيد و آنرا بر مي‌داشت. كسي هم در خانه خود را نمي‌بست. او عطا را داد و حقوق را پرداخت و شهر روزي را ساخت (محلي كه براي تناول طعام عمومي ساخته شده كه ضيافت گاه امير باشد). او عده شرطه (پليس) را بچهار هزار رسانيد (در شهر بصره) باو خبر دادند كه راهها فاقد امن است او گفت: من بچيزي جز كار شهر اهتمام نمي‌كنم اول بايد نظم و امن شهر را برقرار كنم اگر نتوانم كه بطريق اولي در خارج شهر عاجز خواهم بود. چون شهر را امن و نظم داد و اصلاح كرد بخارج شهر توجه و كارها را محكم نمود
.
ص: 323

بيان عمال و حكام زياد

زياد بمساعدت جمعي از ياران پيغمبر كارها را سامان داد. يكي از آنها عمران بن حصين خزاعي بود. كه قاضي بصره شده و ديگري انس بن مالك و عبد الرحمن بن سمره و سمره بن جندب با او همكاري كردند. اما عمران كه خود از قضاء و داوري استعفا داد و او هم وي را معاف داشت و عبد اللّه بن فضاله ليثي را منصوب نمود و بعد از او برادرش عاصم و بعد از او زراره بن اوفي كه خواهر او همسر زياد بود. گفته شده: زياد نخستين كسي بود كه براي ابهت خود دستور داد حربه‌ها را پيشاپيش بگيرند و گرزها را بردارند و قبل از موكب راه را باز كنند هميشه هم عده پانصد نگهبان در ركاب او بودند و در پيرامون مسجد يا هر محلي كه او مي‌رفت حراست و احاطه مي‌كردند. او خراسان را بچهار قسمت منقسم كرد. در مرو امير بن احمر در نيشابور خليد بن عبد اللّه حنفي و در مرو رود و فارياب و طالقان (خراسان) قيس بن هيثم و در هرات و بادغيس و بوشنك نافع بن خالد طاحي امير و فرماندار و والي بودند. بعد بر نافع غضب كرده او را عزل نمود.
سبب عزل او اين بود كه نافع يك خوان (ميز سفره) براي زياد بارمغان
ص: 324
فرستاد كه پايه‌هاي آن خوان از پازهر بوده نافع پايه‌ها (جواهر) را برداشت و بجاي آنها پايه زرين گذاشت. آن خوان را بتوسط غلام خود كه زيد نام داشت نزد زياد فرستاد و زيد پيشكار و مباشر نافع بود. زيد كه غلام حامل هديه بود بزياد گفت: نافع بتو خيانت كرده زيرا پايه‌هاي جواهر را برداشته و زر بجاي آنها گذاشته. زياد هم بر او غضب كرد و او را عزل و بازداشت نمود و نوشته بصد هزار درهم از او گرفت گفته شده هشتصد هزار درهم بود. جمعي از بزرگان قبيله ازد نزد زياد شفاعت كردند او را آزاد كرد حكم بن عمرو غفاري را بجاي او گماشت كه او هم يك نحو صحبت و ياري با پيغمبر داشت. زياد بحاجب و دربان خود گفته بود حكم را نزد من بخوان مقصود زياد حكم بن ابي العاص ثقفي بود كه ميخواست ايالت خراسان را باو بسپارد. حاجب رفت و حكم بن عمرو غفاري را ديد (اشتباهاً) او را دعوت كرد. چون زياد او را ديد گفت: من ترا نخوانده و نخواسته بودم ولي خداوند چنين خواست آنگاه امارت خراسان را باو واگذار كرد. عده را هم با او گماشت كه خراج خراسان را دريافت كنند يكي از آنها اسلم بن زرعه كلابي و غيره بودند. حكم هم طخارستان را غزا كرد و غنايم بسياري بدست آورد و بعد وفات يافت قبل از مرگ انس بن ابي اناس ابن زنيم را بجانشيني خود نصب كرد ولي زياد نپذيرفت و او را عزل نمود. بخليد بن عبد اللّه حنفي نوشت كه ايالت خراسان بتو سپرده شده. بعد از آن ربيع بن زياد حارثي را با پنجاه هزار مرد نبرد از اهل بصره و كوفه بامارت و ايالت خراسان فرستاد
.
ص: 3